برای همیشه

دل نوشته های قلبه شکسته من

زمانی نفسش بودم، اما بعد...


شدم عامل تنگی نفسش...


رفت دنبال یک تازه نفس...!!



زندگی به مرگ گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه!


من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی!


مرگ ساکت بود ...


زندگی گفت: رابطه ی من و تو چه احمقانه است؛


زنده کجا، گور کجا؟


دخمه کجا، نور کجا؟


غصه کجا، سور کجا؟


اما مرگ تنها گوش می داد و ساکت بود؛


زندگی فریاد زد: دیوانه، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ...؟


و مرگ آرام گفت: تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید...

 


بزرگترین نعمت اینه که اگه کسی پشت سرت حرف زد...
.
.

.
.
.
.
رفیقات با پشت دست بزنن تو دهنش

 + و من از این نعمت محرومم

 


متـاسفــــ ـانه گــ ـاهـــے


بـــ ـدوטּ بُـ ـغـــــ ـض و گـــ ــریــہ


بـــایــد قبـــــــــول کـــ ـنــے


کـہ فَـرامــــــــــوش شُــــدے .... !


▲▼خـدایــــآ ...

آغـوشـتــــ را امـشـبــــ بـ ہ مـَטּ ﻣﮯ دهـے (؟)

بـراےِ گـفـتـטּ چـیـزے نـدارمـ

امـّا بـراےِ شِـنُـفـتـטּِ حـرفـهـاےِ تـو گـوشِ بـسـیـار ..

ﻣﮯ شـود مـَטּ بـغـض ڪـنـمـ

تـو بـگـویـے : مـگـر خـدایـتـــ نـبـاشـد ڪ ہ تـو ایـنـگـونـ ہ بـغـض ڪـنـے

ﻣﮯ شـود مـَטּ بـگـویـمـ خـدایـا(؟)

تـو بـگـویـے : جـاטּِ دل ..


آنقدر پیش این و آن از خوبی های نداشته ات

 

تعریف کرده ام


که وقتی سراغت را میگیرند...


شرم دارم که بگویم تنهایم گذاشتی..


 

آهای دختر خانم...!

که تا توی یه جمع پسرونه وارد میشی

سریع خودمونی میشی و های های می خندی 

و دل میدی و قلوه میگیری

توی همون جمع...

یه آقا پسری هست 

که اخم کرده و چپ چپ نیگات میکنه

این آقا پسر حالش داره بهم میخوره و از دستت عصبانیه

لطفا بفهم که واسش مهمی و...

خودت رو جمع کن...!

 

آهای آقا پسر...!

وقتی که توی یه جمع زنونه نشستی و یه دختر خانم میاد بهت میگه

پاشو بیا باهات کار دارم...

نگو باشه چند دقیقه دیگه میام

سریع پاشو برو

بفهم

که این دختر خانوم خوشش نمیاد با دخترای دیگه

خوش و بش کنی

بفهم...!


روزگارا:

  تو اگر سخت به من میگیری،

  با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،

  گرچه دلگیرتر از دیروزم،

  گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،

  لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست

  زندگی باید کرد...!


روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ 
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم

 !

نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:متن , متن زیبا , جملات زیبا , عاشقانه , زیبا دلنشین,کوتاه,ساعت 3:22 توسط عاشقه تنها| |

یه روزی یکی بود که همیشه کنارم بود اسمشو که میشنیدم میشد برام دلگرمی شاد میشد شاد میشدم ناراحت بود از اون ناراحت تر بودم ولی حالا تنهام گذاشت رفت

حسین اولین و اخرین کسی بود که لقب داداش واقعیمو روش گذاشتمو گفتم داداشی ولی دیدم از پشت بهم خنجر زد میدونست بدجور زمین میخورم ولی رفت

دستت درد نکنه دادشی فراموش میکنم ولی نه تورو خودمو فراموش میکنم فراموش کردن تو برام غیر ممکنه

داداشی الان کجایی که بگی گریه نکننننننن از اون نون متریا بزنی توی روم کجایی هان؟ کجایی بگی از اون بنده خدا چه خبر که بهت بگم دارم زجرش میدم که خودش بره شاید دلم نازک باشه نتونم ولش کنم ولی کاری میکنم خودش بره کجایی بگی ازش خوشم نمیاد؟ کجایی دلم برا صدات تنگ شده؟ کجاییییی؟

با رنگ قرمز نوشتم چون رنگه خونه دلم میخواست همه اینا رو با خون خودم بنویسم

 

نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:5 توسط عاشقه تنها| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com