برای همیشه

دل نوشته های قلبه شکسته من

 

دیر آمدی ...

یادم رفت عاشقت بودم !


 

جـــدایــی مــان ؛


 هیــچ یکـــ از تشــریفــاتــــ آشــنایمــانــــ را نــداشتـــ

 فقــط تــو رفـــتــی

 و منــــ ســعیــــ کـــردمـــ

ســـ ــنگــــ دل بــاشـــمــــ

دلتنگتم !

دلتــــــــــــــــنـــــ ـــــگ

هـر کـس جـای مـن بـود

می برید

اما

مـن هنـوز می دوزم...

بی صدا آمد!

چه غوغا کردو رفت

بینوا دل را چه رسوا کردو رفت

در درونم شعله های عشق ریخت

عاقبت صد فتنه بر پا کردو رفت

روز من شب کردو شب را پر ز تب

زندگی را یک معما کردو رفت...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:25 توسط عاشقه تنها| |

گاهی باید فاتحـــه خـــاطره ای رو خوند

وگر نه همون خـــاطره

فاتحـــه تو رو می خونه !

در و دیـوار اتــاقــمـ بــویِ خــون میــدهــد

مــن امشــب

تـمـامـ وابـستـگـے امـ

بــه تــو را

بــه تـیـغ کـشـیـده امـ!

چـه رســم ِ تلخــي سـت

تــــو ، بــي خـــبـر از مــن !

و

تمـــام ِ مـن ، درگـــير ِ تــو

مـحکــم باش

وقتی خیلی نرم شوی ؛

همه خـَمـَت می کنند !

حتی کسی که انتظار نداری ...

هیچ ماشینی به مقصدِ تو نمی رساندَم.

مسافرکِش ها هم فهمیده اند

خیالی بیشْ نبوده ای!

حرف میزنی اما تلخ

محبت می کنی ولی سرد

چه اجباری است دوست داشتن من!

نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:28 توسط عاشقه تنها| |

خدا جون ميشه امشب تو منو تو بغل بگيري؟

 جز شــاهــنامه كه آخرش خوشه ...

 همه چی هــمیشه ؛ 

 فقط اولــش خوشه ... !

 من حتی شهامت خود کشی هم ندارم

 نفرین به تو که هر چه شهامت داشتم رو گرفتی

    اون رفته کجا نمیدونم گفت : 

 میخوام برات یادگاری بنویسم گفتم : کجا ؟...

 گفت : روی قلبت گفتم : باشه ،

بنویس تا همیشه یادگاری بمونه

 یه خنجر برداشت گفتم :

این چیه ؟گفت : هیس ساکت شدمگفتم :

بنویس چرا معطلی ؟

 خنجر رو برداشت و با تیزی خنجر نوشت

دوستت دارم  اون رفته کجا ....؟

نمیدونم اما .......هنوز زخم خنجر 

یادگاریش رو قلبم مونده !!!   

  صبر کن سهراب

  صبر کن سهراب! 

 گفته بودی: قایقی خواهم ساخت...

 دور خواهم شد از این خاک غریب...

 قایقت جا دارد ؟؟؟  

من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...

 چقدرعجيبه که تا مريض نشي

  کسي برات گل نمي ياره 

 تا گريه نکني 

 کسي نوازشت نمي کنه 

 تا فرياد نکشي

  کسي به طرفت برنمي گرده

  تا قصد رفتن نکني

  کسي به ديدنت نمي ياد

  و تا وقتي نميري

 کسي تورو نمي بخشه 

 هيچكس لياقت اشكهاي تو را ندارد 

 و كسي كه چنين ارزشي دارد  

باعث اشك ريختن تو نمي شود 

 اگر كسي تو را آنطوركه ميخواهي دوست ندارد 

 به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد 

 دوست واقعي كسي است كه دستهاي تورابگيرد

 ولي قلب تورالمس كند 

 بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است 

 كه در كنار او باشي و بداني

كه هرگزبه اونخواهي رسيد 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:35 توسط عاشقه تنها| |

 

     فال مان هر چه باشد 

 فال مان هر چه باشدباشــــــــــد

حالمان را دریاب

خیال کن " حافظ " را گشوده ای

 و می خوانی"  مژده ای

 دل که مسیحا نفسی می آید 

 "یا" قتل این خسته به شمشیر

 تو تقدیر نبود "

 چه فرقی می کند ؟

فال نخوانده ی تو،منــــــــم  

 

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:56 توسط عاشقه تنها| |

 تعریف ایرانی ها از عشق=

عشق سوتفاهمی است

 بین دو احمق...

که با یک ببخشید تمام میشود...  

                  تعریف ایتالیایی ها از عشق= 

 عشق یعنی ترس از دست دادن تو... 

   تعریف اسپانیایی ها از عشق=

 عشق ساکت است

 ولی اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است...   

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط عاشقه تنها| |

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست

   ببین مرگ مرا در خویش.

که مرگ من تماشاییست    

مرا در اوج میخواهی؟

 اگر خواهی تماشا کن   

 دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

  در این دنیا که حتی ابر نمیگرید

به حال من  همه از من گریزانند

 تو هم بگذر ز حال من 

 گره افتاده در کارم

 به خود کرده گرفتارم

  به جز درخود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم

  (بخدا یه دنیا دلم گرفته)

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:49 توسط عاشقه تنها| |

توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...

جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .

او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.

توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.

خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:

داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...........................................................

الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...

داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد

داخل دفتر نوشته شده بود:

(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه

ولی تو توجه نمیکردی....)) 

 

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:11 توسط عاشقه تنها| |

اره به خودم قول دادم که دیگه الکی گریه نکنم حالا به زور جلوی بغضمو گرفتم حالا به خودم میگم تو قوی تر از این حرفا بودی عینه قبل باش دختر بخند ، شاد باش ولی دلم گرفته از دنیا چشمام هوای بارونی داره دلم داره یخ میزنه از سرما داره نه نه توش برف میباره

اره این منم دختری که هیچ وقت گریه نمیکرد البته گریه که میکرد ولی اینقدر حساس نبود

این منم دختری شاد و شیطون و سرحال البته اینا خوصوصیات قدیمیمه الان تبدیل شدم به یه دختر که همش گریه میکنه دیگه عینه قدیم سر حال نیست دیگه نمیخنده

این منم و میخوام خودمو تغییر بدم میخوام بشم یه دختره شیرین عینه اسمم ، شاد و سرحال و کمی درس خون ، من عوض میشم

اینو قول میدم که کمتر برم ریدکال چون میدونم هیچ کس از این موضوع ناراحت نمیشه

حالا شروع میکنم به این که گوش دیوارای خونه رو از صدای قه قه هام پر کنم تا اشکامو از یاد ببرن و میشم دختر قبلی یه دختر شیطون و شاد و سرزنده

a.s

نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:36 توسط عاشقه تنها| |

نردبان این جهان ما و منی است

عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم هرکس که بالاتر نشست

استخوانش محکمتر خواهد شکست

نویسنده : ح.س

نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:49 توسط عاشقه تنها| |

سلام به همه دوست داران و اعضای این وبلاگ

 

امیدوارم حال همتون خوب باشه دیروز یک اتفاقی  افتاد که متاسفانه خیلی بد بود و اینکه نویسنده و صاحب اصلی وبلاگ یک مشکلی براش پیش اومده و از دیروز که رفته و فعلا بای نت داده و از امروز بنده حقیر در خدمت شما هستم و امیدوارم که کم نذارم براتون اما از همتون خواهش میکنم تا برای صاحب وبلاگ دعا کنین تا مشکلش حل بشه و دوباره به دنیای نت برگرده چون من امید دارم و دلم روشنه که بالاخره یک روزی میاد اگر همه دوست دارانش براش دعا کنن .

التماس دعا و دعای مخصوص برای صاحب وبلاگ فراموش نشه ممنون از همتون به امید دیدار بعدی خدانگهدار .

 

نویسنده جدید و موقت : ح.س  

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عاشقه تنها| |

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

اینو داداشیم بهم گفت دستت درد نکنه چقدر به حالم میخورد

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:24 توسط عاشقه تنها| |

بعضی چیزها را " باید " بنویسم

نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "

برای اینکه " خفه نشم "

همین !!

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:56 توسط عاشقه تنها| |

زندگیِ من آرام می گذشت.

اتفاقی نمی افتاد..!
تا این که سکوتی تمامِ وجودم را دگرگون کرد!
بی صدا آفتابی شد.. و دستِ مرا گرفت و به راهِ نوشتن کشید!
آری سکوت!
سکوتی که مشحونِ تحمل هاست..
سکوتی که از دنیا بریده است!
کاش نبود.. اما وجودِ من آن را شدیدتر می کند.
آی..! ای سکوتی که بی رحمانه مرا غرقِ محبت می کنی!
نمی خواهم.. محبت نمی خواهم!
آی صدای آشنا!... بد آمدی..چند روزی جرقه زدی رفتی.
تماشای تو وقت می خواست
گوشِ من پاسخی ندید
دلم می خواهد صدایت را بشنوم..
همین!

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:53 توسط عاشقه تنها| |

معنای من

اینو واسه تو می نویسم تو که هر روز به کلبه تنهاییام می آی

تویی که هر وقت اومدی ، مهمون سفره پر از غصه ام شدی و گفتی :

چقدر غمگین می نویسی

من روزها به تو و غصه هام فکر کردم و بعد یه شب به تو و خودم گفتم :

باشه دیگه غمگین نمی نویسم ...

شروع دوباره واسه لبخند لبهای مهربون تو، تویی که غریب آشنامی ...

جعبه مداد رنگی هام رو برداشتم ، مداد سیاه ، همیشه با اون شروع می کردم

تراشم رو برداشتم یکی دیگه خریدم ، صورتی روشن ! مداد سیاه رو تراشیدم ...

تراشیدم تا آخر گذاشتمش سرجاش اینقدر قدش کوتاه شد که دیگه پیداش نبود !

بعد مداد خاکستری رو تراشیدم بعد قهوه ای بعد سورمه ای .

همه تیرگی ها رو تراشیدم تا جا برا روشنی ها باز بشه .

حالا همه رنگها شادن صورتی ، قرمز، زرد ، آبی ، سبز ... می دونم دوستشون داری

اومدم باز برات بنویسم اما این بار روشن و شاد و دل انگیز .

دست بردم مداد اول ، خط اول سیاه ، خط دوم خاکستری ، خط سوم قهوه ای !!!

منو ببخش عزیز مهربونم گناه دستای من نیست ...

گناه دستای نامهربونیه که مداد سیاه رو بهم هدیه دادن

می بینم به لطف نامهربونی دستاشون، مداد سیام باز قد کشیده ، خاکستری قد کشیده ،

همه تیرگی ها باز قد کشیدن گناه من نیست معنا ، من نمی خوام تلخ باشم نمی خوام . نمی خوام

من رو باور کن و من باز تیرگی هارو می تراشم ...

و من باز تیرگی هارو می تراشم تا دستاشون یه روزی مهربون بشن

و دیگه دستام خسته نمی شن و تراش صورتی هم کند نمی شه !!!

به دل مهربونت قسم

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط عاشقه تنها| |

چند وقتیست
هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم ...
نگاهم اما ...
گاهی حرف می زند...
گاهی فریاد می کشد...
و من همیشه به دنبال کسی می گردم

که بفهمد یک نگاه خسته
چه می خواهد بگوید ...

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:45 توسط عاشقه تنها| |

اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش
وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود
مطمئن می شوم که حقیقیست
هرچند کنار هم نباشیم
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم
هرکجا که باشد...

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:38 توسط عاشقه تنها| |

خاطراتت صف کشیده اند !

یکی پس از دیگری ...

حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !!

و من ...

فرار می کنم

از فکر کردن به تو

مثل رد کردن آهنگی که ...

خیلی دوستش دارم خیلی !!!

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:45 توسط عاشقه تنها| |

خاطرات را باید سطل سطل

از چاه زندگی بیرون کشید!

خاطرات نه سر دارند و نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

می رسند...

گاهی وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

سردت می کنند،داغت می کنند

رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند

خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند!!

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط عاشقه تنها| |

با تو نیستم
تو نخوان
با خودم زمزمه میکنم

.
.
.
.

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام


فقط کمی

تو را کم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام


اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند


کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام


من خوبم ....من آرامم......

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این...

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد .....خوب باشد..... قول داده باشد

بیچاره..

 

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:29 توسط عاشقه تنها| |

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی

کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم

اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن

سالهایی را بگذران که من گذراندم...

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم ...

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی....

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:24 توسط عاشقه تنها| |

به چه میخندی تـــــــــو؟
به مفهوم غم انگیز جدایــــــــــی؟
به چه چیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــز؟
به شکست دل من یا پیروزی خویــــــــــــــــش؟
به چه میخنـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــدی؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرد ؟
یا به افسونگری حرفهایت که مرا سوخت و خاکستر کــــــــــــــــــــــرد ؟
به دل سادهی من میخندی که دگرتا ابد نیز به فکر خود نیســــــــــــــــــــت ؟
خنده دار است بخنــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــد ...

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:22 توسط عاشقه تنها| |

این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!!!

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:20 توسط عاشقه تنها| |

دست به صورتم نزن
می ترسم بیفتد..
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ..
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد ..
و باز ..
من بمانم و تنهایی

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:18 توسط عاشقه تنها| |

خیلی وقته دلم تنگ شده واسه کسی که بهش بگم :
7 صبح اگه بیدار بودی بیدارم کن !
اگه رفتم پشت خطش قطع کنه و بگه : جونم ....
اگه باهاش قرار گذاشتم زودتر از من بیاد ،
یواشکی از تلفن خونه بزنگه بهم !
دوستاشو بپیچونه بخاطر من ....
منو با تنهاییام ؛ تنها نذاره !
خیلی وقته دلم تنگ شده ..




می نویسم که تو بخوانى، اما حیف !
دیگران عاشقانه هاى مرا می خوانند و یاد عشق خودشان می افتند !
و تو… حتى نگاه هم نمی کنى …!

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:17 توسط عاشقه تنها| |

یه خبر خوش کیمیا نمیره

هورا هورا

هورا هورا

هورااااااااااااااا

نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:23 توسط عاشقه تنها| |

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود ، حسنک مدت های زیادیست به خانه

نمی آید ، او به شهر رفته و در آنجا شلوار های جین و تیشرت های تنگ به تن میکند ،

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل میزند ،

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گیلت میزند .

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است ،

 

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت

میکرد ، پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت میکند ، روزی پتروس دید سدّ

سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود ، اون نمیدانست که

سدّ تا چند لحظه دیگر میشکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد ، برای مراسم

دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود امّا کوه روی ریل ریزش کرده

بود ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ، ریز علی سردش بود و

دلش نمیخواست لباسش را در آورد ، ریز علی چراغ قوّه داشت امّا حوصله درد سر

نداشت ، قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد ، کبری و مسافران قطار مردند اما

ریز علی بدون توجّه به خانه رفت ، خانه مثل همیشه سوت و کور بود الان چند سالی

است که کوکب خانم زن ریز علی مهمان ناخوانده ندارند ، او حتی مهمان خوانده

هم ندارد ، او اصلا حوصله مهمان ندارد ، او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند ،

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد ، او آخرین باری که گوشت قرمز

خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت ، اما او از چوپان دروغگو گله ندارد ،

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتاب های

دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .

نوشته شده در 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:18 توسط عاشقه تنها| |

بیا وقتی برای عشق هورا میکشد احساس

بیا وقتی برای عشق هورا میکشد احساس

به روی اجتماع بغض حسرت ، گاز اشک آور بی اندازیم

بیا با خود بیاندیشیم اگر یک روز ، تمام جاده های عشق را بستند

اگر یک سال و چندین فصل برف بی کسی بارید

اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقلیق مرد

تکلیف دل ما چیست ؟

و من احساس سرخی میکنم چندیست

و من از چند شبنم پیش تر خوابم

نزول عشق را دیدم

 

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد ؟

 

 

چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد ؟

 

چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است ؟

و در آن ذکر هم جای خدا خالیست

و گویی میوه اخلاصشان کال است

چرا شغل شریف و رایج این عصر دجالیست ؟

چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران ، صداقت نیز دلالیست ؟

 

نوشته شده در 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:15 توسط عاشقه تنها| |

این ماله یکم قبل تره ماله یکی دو روز پیش ولی حال نداشتم تایپش کنم

اینم شانس من وقتی داشت همه چی درست میشد خودم خراب کردم به مامانم گفته بودم عزبیم بده باید برم کلاس عربی ولی محل نگذاشت

حالا دیگه مردم .... دیگه تموم.... دیکه امیدی به زندگی ندارم تنها کوره امیدم اینه که مامانم نتمو قطع نکنه

هدایا کاری کن مامانم اینترنتمو قطع نکنه ادم میشم به خودت قسم ادم میشم نمیتونم عشقمو کنار بزارم ولی قول میدم نماز بخونم دیگه هم ارایش نکنم موهامم بیرون نگذارم فقط یه کاری بکن از محمد جدا نشم از ته دلم دوستش دارم از ته قلبم خدایا ببین اشکامو یکم دلت برام بسوزه بابا یکم یه کوچولو نمیگم خوب خوبم کن فقط یه کوچولو دلت برام بسوزه خسته شدم از بس گریه کردمو اشکامو ندیدی ببین چی میکشم خواهش میکنم نجاتم بده

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:24 توسط عاشقه تنها| |

تنها اومده ، تنها می ره ،

تنهاش می زارن‌ ، تنها نمی زاره ،

تنها يك آرزو داره ،

اونم اينه كه تو تنهاش نذار‍ی

 تو

تو

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:38 توسط عاشقه تنها| |


 

 

صبر کن سهراب ! قایقت جا دارد؟

آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند...

وای سهراب کجایی آخر ؟ … زخم ها بر دل عاشق کردن ، خون به چشمان شقایق کردند....

ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش سیری چند ؟

صبــــــــ ـــــــــر کن سهــــــــ ـــــــراب …!

قایقت جا دارد؟ من را نیز با خود ببر ، اینجا عاشقی بین مردم مرده است . .

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:30 توسط عاشقه تنها| |

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:29 توسط عاشقه تنها| |

اخ دیدی چی شد میخواستی هر چی اهنگ عرفان داشتم برات بفرستم دیدی چی شد؟ دیدی الکی الکی بهترین دوستمو ازم میخوان بگیرن ؟

اخ دیدی چی شد دیدی اخر با کله شقیت خودتو بدبخت کردی ؟اخ دیدی چی شد دیدی قراره بری بینه کیا ؟

اخ دیدی با هر اخی که گفتم یه ترک به قلبم خورد؟؟؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:5 توسط عاشقه تنها| |

اره عزیزم خیلی خوشبخت تره تو ام خیلی

ولی اینو میدونی از دستت بدم سیاه پوش میشم

سیاه پوشه مرگ خودم مرگ قلبم

کیمیا بهترین بودی

بهترینم دوست دارم

دیگه از قرمز استفاده نمیکنم

همش مشکی نمیتونم دیگه رنگی بزارم توی وبم

اره بزی تهران میتونم بهت زنگ بزنم ریدکالم میتونی بیای

ولی دیگه نمیتونیم باهم پایا بخونیم و بعدش بزنیم زیر خنده

نمیتونی نقاشی بکشی روی میز یا دفترت بگی بد شد بگم قشنگ شد

دیگه نمیتونی وقتی برا محمد گریه میکنم بزنی تو گوشم

میخوام کنارت باشم

میترسم از این که مامانت واقعا بفرستت تهران بری میرم میری تهران میرم اون دنیا

میدونی چرا گریه کردم ؟ میدونی چرا با مامانت حرف زدم؟

چون میدونستم چی میشه اگر بری

دیگه نمیدونم چکار کنم.....

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:35 توسط عاشقه تنها| |


Power By: LoxBlog.Com